سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زیبایی بردباری، نشانه فراوانی دانش است . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :25
بازدید دیروز :0
کل بازدید :20770
تعداد کل یاداشته ها : 72
103/9/6
9:53 ص

 

من رفتنی ام !


من رفتنی ام !


آمد پیش من ، حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق می کند .


گفت : یک سوال دارم که خیلی جوابش برایم مهم است .


گفتم : چشم ، اگر جوابش را بدانم خوشحال می شوم بتوانم کمکتان کنم .


گفت : من رفتنی ام !


گفتم : یعنی چی ؟


گفت : دارم می میرم .


گفتم : دکتر دیگری ، خارج از کشور ؟


گفت : نه ؛ همه اتفاق نظر دارند ، گفته اند خارج هم کاری نمی شود کرد .


گفتم : خدا کریم است ، انشاءالله که بهت سلامتی می دهد .


با تعجب نگاه کرد و گفت : اگه من بمیرم خدا کریم نیست ؟


فهمیدم آدم فهمیده ای است و نمی شود گولش زد . گفتم : راست می گویی ، حالا سوالت چیست ؟


گفت : من وقتی فهمیدم دارم می میرم خیلی ناراحت شدم ، از خونه بیرون نمی آمدم . کارم شده بود تو اتاق ماندن و غصه خوردن !
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم ؟ خلاصه یه روز صبح زدم بیرون و مثل همه شروع به کار کردم . اما با مردم فرق داشتم ، چون من قرار بود بروم و این حال مرا انگار کسی نداشت . خیلی مهربان شدم ، دیگر رفتار های غلط مردم خیلی اذیتم نمی کرد . با خود می گفتم بگذار دلشان خوش باشد ؛ آخر من رفتنی ام و آنها انگار نه ! سرتان را درد نمی آورم . من کار می کردم اما حرصی نداشتم . بین مردم بودم اما بهشان ظلم نمی کردم و دوستشان داشتم . تا آنجا که ممکن بود به همه کمک می کردم . ماشین عروس که می دیدم از ته دل شاد می شدم و دعا میکردم . فقیری که می دیدم از ته دل غصه می خوردم و بدون اینکه حساب و کتاب کنم کمک می کردم . مثل پیر مرد ها برای همه جوان ها آرزوی خوشبختی می کردم .
الغرض این که این ماجرا مرا آدم خوبی کرد و پیش همه محبوب شدم .
حالا سوالم این است که من به خاطر مرگ خوب شدم و ایا خدا ای خوب شدن را قبول می کند ؟


گفتم : بله ، آن طور که من یاد گرفته ام و به نظرم می رسد ، آدم ها تا دم رفتن ، خوب شدنشان برای خدا عزیز است .
آرام آرام خدا حافظی و تشکر کرد . داشت می رفت که گفتم : راستی نگفتی که چقدر وقت داری ؟ 


گفت : معلوم نیست ، بین یک روز تا چند هزار روز !!!
یک چرتکه انداختم دیدم من هم تقریبا همین قدر وقت دارم . با تعجب گفتم : مگر بیماری ات چیست ؟


گفت : بیمار نیستم !
هم کفرمی شده بودم و هم از تعجب شاخم داشت در می آمد . گفتم : پس چی ؟


گفت : فهمیدم مردنی ام ، رفتم از دکتر پرسیدم می توانمید کاری کنید که نروم ؟ گفتند نه ! گفتم خارج چی ؟ و باز گفتند نه ! خلاصه رفیق ما که رفتنی هستیم ، کی اش فرقی دارد مگر ؟ باز خندید و رفت و دل مرا با خودش برد .